شهید امیر ناجی
نسبت : دایی برادر روح الله اسماعیلی (یاران ۲)
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت نامهای ننوشتهام زیرا هر وقت قلم به دست میگرفتم تا وصیت بنویسم با اینکه دلی پر داشتم ولی هرگز موفق نشدم آنچه در دل دارم بر صفحهی کاغذ بیاورم؛ فقط میخواستم شما را به یک مسئله یاد آوری کنم و آن اینکه یادتان نرود که مرگ حق است و زندگی گذرا؛ قیامت حق است و دنیا ناپایدار؛ و دنیا با تمام مسائلی که در بردارد از خوبیهایش گرفته تا سختیها و مصائبش بالاخره میگذرد و مهم این است که انسان چگونه عمرش را گذرانده است و از خوبیها و بدیهای این دنیا چقدر برای آخرت خویش برداشت کرده است.
برادران و خواهرانم، پدرم، مادرم شما خود این مسائل را بهتر میدانید. شما خود میدانید جوانی که در این وضعیت حساس به یاری خدا بشتابد و اسلام و مسلمین و مستضعفین جهان را یاری کند، سرانجامی جز رسیدن به فضل و بخشش خداوندی نخواهد داشت؛ پس پدر و مادرم از اینکه جوانی را تقدیم به جامعهی خود کردهاید که توانسته است با نثار جان خویش قدمی در پیشبرد جامعهی اسلامی و مسلمین بردارد و سرانجام نیز به درجهی رفیع شهادت نائل آید که همان رسیدن به خداست چگونه میتوانید ابروهایتان را به نشانهی ناراحتی خم کنید که این برای شما جز سربلندی و رستگاری در دنیا و آخرت چیزی در برنخواهد داشت؛ پس مطمئن و آسوده خاطر باشید شما را خداوند ضایع نخواهد کرد.
پدرم و مادرم ! نمیدانم چگونه از زحمات چندین سالهی شما قدردانی کنم؛ چون واقعاً در طول عمر نسبتاً کوتاهم پدر و مادری به مهربانی شما ندیدم که کسی جز خداوند قادر به قدردانی و پاداش دادن به این همه زحمات شما نمیبینم.
از برادران و خواهران میخواهم که با آن فکر و ذهن روشنی که خودشان دارند در مرگم بیتابی نکنند و همیشه به فکر راه راست و روشنی باشند که رفتهام و سعیشان بر ادامه این راه باشد که انشاءالله جز رستگاری و سعادت چیزی نخواهد دید.
خداوندا ! تو خود شاهد باش که من به جبهه نیامدم تا پدر و مادرم بگویند عجب فرزندی. خدایا تو خود شاهد باش که من به جبهه نیامدم تا خواهران و برادرانم بگویند عجب برادری! خداوندا تو خود شاهد باش که من به جبهه نیامدم تا دوستان بگویند عجب دوستی! اگر به جبهه آمدهام فقط تو را میخواهم و بس. اگر به جبهه آمدهام خواستم رضایت تو را جلب کنم. خواستم تا با بر کف نهادن جانم در عمل به فرمانت نهایت و کمال ایمان قلبیام را به درگاهت ثابت کنم. و باز میگویم که من تو را میخواهم و بس، به جبهه نیامدم تا بعد از مرگم برایم چنین و چنان بکنند، چون من فقط تو را میخواهم و بس. برادرم (حسین ناجی) یک چیز به من یاد داد که جبهه رفتن نزدیکترین راه رسیدن به قرب الهی است و چه راهنمای خوبی؛ پس من همه چیز را کنار گذاشتهام و راه جبهه را در پیش گرفتهام و هدفم رسیدن به توست و من فقط تو را میخواهم و بس.
امیر ناجی
پنجاه سال عبادت کردید یک بار هم این وصیتنامه های شهدا را بخوانید …
رحمۀ الله علیهم اجمعین
شهادت اتفاقی نیست…
از عملیات والفجر ۸ آمده بود. بغلش کردم، بوسیدمش، به سینه چسباندمش… با تعجب دلیل این همه محبت را پرسید. گفتمش گرد و غباری که روی سر و صورتت هست بوی کربلا می دهد. انگار کربلا بودی…(۱)
چند روز بعد با اتوبوس غواص ها راهی اروند بود که با موشک مستقیم اتوبوس متلاشی شد. نمیدانم شاید دسته جمع رفتند کربلا…
۱: خاطره ای از مادر شهید امیر ناجی