112

شهید احمدی روشن

۱12

رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوشوقت. بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم.

مصطفی پرسید: حاج آقا ظهور نزدیکه؟

حاج آقا گفت: تا شما توی نطنز چه کار کنید.

مصطفی گفت: یعنی ظهور ربطی به این داره که ما اونجا چه کار می کنیم؟

حاج آقا گفت: آره، بالاخره ارتباط داره. شما برید نطنز کار کنید، کوتاه نیاید، یه ثانیه رو هم از دست ندید. با چراغ خدا برید سر کار با چراغ خدا هم برگردید.

بهانه زیاد بود برای اینکه کار را ول کنیم و برویم؛ ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت. حاج آقا گفته بود: آقا چقدر پیگیر بحث هسته ای است.

ورد زبانش شده بود: “باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه”

۲

با روحانی هایی که می آمدند سایت برای بچه ها نماز جماعت بخوانند، خیلی شوخی می کرد.

می خندید و می گفت: حاج آقا! عبادت واقعی همین کاریه که بچه ها توی این سایت توی بر بیابون می کنن

همیشه می گفت: بسیجی اینه که میاد توی این بیابونای نطنز، توی این خاک و خل کار کنه. این بسیجیایی که ادعاشون میشه همشون دروغ میگن.

۳

تازه دکترا قبول شده بودم. یک بار که صحبت می کردیم ، بهش گفتم: مصطفی! تو نمی خوای دَرست رو ادامه بدی؟

گفت: موقعیتش برام هست، خود سازمان هم بورس میکنه ما رو، ولی داداش، ما باهمین لیسانسمون خیلی کارا می تونیم بکنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.